جدول جو
جدول جو

معنی هم لوح - جستجوی لغت در جدول جو

هم لوح
(هََ لَ / لُو)
دو کودک که لوح مکتب دارند و کنار هم نشینند:
با آن پسران خردپیوند
هم لوح نشسته و خری چند...
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هم لخت
تصویر هم لخت
هم لخت
کفش، موزه، چرم کفش، تخت کفش، برای مثال وگر خلاف کنی طمع را و هم بروی / بدرّد ار به مثل آهنین بود هم لخت (کسائی - ۵۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم یوغ
تصویر هم یوغ
هم یوغ
گاوی که با گاو دیگر بر یک یوغ بسته شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم دوش
تصویر هم دوش
هم دوش
هم قدم، همسر، برابر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم نوع
تصویر هم نوع
هم نوع
افراد بشر نسبت به یکدیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم روش
تصویر هم روش
هم روش
همرو، همراه
فرهنگ فارسی عمید
چم لوچ
(چَ)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: نام چشمه و مزرعه ای است متعلق به خزل و جزء خالصه که در شمال آران و در هفت فرسنگی مغرب شهر نهاوند واقع است. در آب این چشمه ماهی وجود دارد و آب چشمه داخل آب ماران شده در دوآب خزل وارد رود خانه گاماسب میشود. صحرای آران علف زار و مرتع خوبی دارد، و در آنجا شلتوک عمل می آید. (از مرآت البلدان ج 4 ص 262)
لغت نامه دهخدا
هفت لوح
(هََ لَ / لُو)
هفت زمین. هفت طبقۀ خاک:
نقش این هفت لوح چارسرشت
زابتدا جز یکی قلم ننبشت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
هم نوع
(هََ نَ / نُو)
همنوع. هم جنس. هم صنف. هم سنخ. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
هم نوا
(هََ نَ)
هم آواز. هم صدا:
یاد ایامی که با هم آشنا بودیم ما
هم خیال و هم صفیر و هم نوا بودیم ما.
صائب
لغت نامه دهخدا
هم بوی
(هََ)
هم بو. رجوع به هم بو شود
لغت نامه دهخدا
هم آوا
(هََ)
هم صدا. دو چیز که صدایشان هم آهنگ و به موازات یکدیگر برآید، یا دو کس که با یکدیگر آواز خوانند:
بر گلت آشفته ام، بگذار تا در باغ وصل
زاغ بانگی می کنم بلبل هم آواییم نیست.
سعدی.
رجوع به هم آواز شود
لغت نامه دهخدا
هم سطح
(هََ سَ)
دو چیز که در یک سطح و دارای یک ارتفاع باشند. (از یادداشتهای مؤلف) ، در تداول، کنایه از دو تن که رشد معنوی و فکری آنها برابر است
لغت نامه دهخدا
هم زور
(هََ)
دو کس که در قوّت با هم برابر باشند. (آنندراج) :
نهادند پس گیو رابا گروی
که هم زور بودند و پرخاشجوی.
فردوسی.
بدو گفت هم زور تو پیل نیست
به مانند رای تو خود نیل نیست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
هم ذوق
(هََ ذَ / ذُو)
هم سلیقه. (یادداشت مؤلف). دو تن که علایق و تمایلات مشابه دارند. هم طبع
لغت نامه دهخدا
هم دوش
(هََ)
کفو. هم تراز. برابر در مقام. (یادداشت مؤلف) ، دو تن را گویندکه همراه و دوش به دوش در راهی یا در پی کاری روند
لغت نامه دهخدا
هم خوی
(هََ)
هم خصلت و هم طبع. (انجمن آرا). هم خو
لغت نامه دهخدا
ام روح
(اُمْ مِ رَ)
مکه. (المرصع)
لغت نامه دهخدا
هم خون
(هََ)
دو تن که قرابت نسبی دارند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
ام لوح
(اُمْ مِ لَ)
عقاب. (از المرصع) ، مشهورترین شهر هر مملکت و هر اقلیم. (از المرصع). کرسی نشین. پایتخت
لغت نامه دهخدا
هم لخت
چرم زیرکفش وموزه تخت کفش: بشاهراه نیاز اندرون سفر مسگال که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت. وگر خلاف کنی طمع را و هم بروی بدر دار مثل آهنین بود هم لخت. (کسائی)، نوعی پای افزار چرمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم گون
تصویر هم گون
هم گون
همرنگ، هم لون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم نوع
تصویر هم نوع
هم نوع
همجنس، هم صنف، هم سنخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم قدح
تصویر هم قدح
هم قدح
همپیاله هم پیاله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم قول
تصویر هم قول
هم قول
همداستان همزبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم قوم
تصویر هم قوم
هم قوم
خویشاوند، همتیره دو یا چندکس که ازیک قوم هستند هم قبیله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم قوه
تصویر هم قوه
هم قوه
هاوند نیرو همنیرو همروز
فرهنگ لغت هوشیار
هم آوا
همصدا، دو چیز که صدایشان هم آهنگ و به موازات یکدیگر بر آید، یا دو کس که با یکدیگر آواز خوانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم دوش
تصویر هم دوش
هم دوش
هم قدم، هم عنان، برابر، همسر، یار، رفیق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم سطح
تصویر هم سطح
هم سطح
دو چیز که در یک سطح و دارای یک ارتفاع باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم سود
تصویر هم سود
هم سود
مشترک المنافع، شریک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هم بود
تصویر هم بود
هم بود
جامعه، انجمن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هم جوش
تصویر هم جوش
هم جوش
آلیاژ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هم رون
تصویر هم رون
هم رون
هم جهت
فرهنگ واژه فارسی سره
هم لون
همرنگ، همگون
فرهنگ واژه مترادف متضاد